همه گون آدمی؛ از جمله سبکسران، در بارهی نیچه نوشتهاند اما افزون بر بسیار از سرآمد سرودهسرایان ، و پژوهشگران پرآوازه ، در میان نویسندگان مهمی که درپخشار اندیشههای او کارکردهاند میتوان از توماس مان، کامو،یاسپر و هایدگر نام برد . به دستکمترین سنجش، هیچ خردورز نووایی در پس از کانت و هگل هرگزمورد ارج نویسندگانی چنین نخبه نبوده ست. با این همه بسیار ازین پژوهشها که بدست اندیشورانی بسیار ستوده به انجام رسیدهاند، بر پایهی کنکاشهایی بس نااستوار بنیان گرفتهاند و این سستمایگی گاه در باور نمیگنجد.
اندیشارهای نیچه در بارهی آزادی و مردم سالاری در نگاه نخست بسیار ناپخته و حتی ابلهانه مینمایند. شاید او آنچنان خشمگین و آذرده ست که مخصوصاً میخواهد خوانندهی خود را بر سر خشم آورد. اینکه حتی خردورزانی مانند برتراند راسل اندیشارهای او را به سخره گرفتهاند از همینرو ست . نیچه در کتابش اُفت بتها، یا چگونه با چکش میباید خردورزی نمود Götzen-Dämmerung oder Wie man mit dem Hammer philosophiert در بارهی اندیشارش از آزادی مینویسد:
اندیشار من در بارهی آزادی ـ در هرازگاه ارزشِ یک چیز در این نیست که با آن چهچیز را میتوان بهدست آورد که بل در بهایی است که برای آن میپردازیم - در اینست که برایمان به چه اندازه هزینه دارد. من نمونی را نشان میدهم: نهادهای آزادیخواهی که پس از آنکه آزادی به دست آید هنوز برجا میمانند بیدرنگ برای آزادی، آفت و آسیبی گرانبار میشوند. این را میدانیم، که آرمان آنها براندازیِ "خواستن به نیرومندی" ست، den Willen zur Macht, آنها کوهستانها ودرهزارهای مَنِش را برایِ برپایی وندیکها (ضابطهها) هموار مینمایند، آنها خواری و هراسانی و خوشگذرانی میآورند - و همیشه پیروزی را از آن تودههای همچون گـَلّـِهها مینمایند.
آزادیخواهی: یا به سخنی آشکار پرورش گـَلّـِهها... اما هنگامیکه برای برپائی همین نهادها ، جنگ ست که درمیگیرد، هنایشهایی بهآکنده دگرگون پدید میآید؛ این جنگ برای برپایی نهادها بهراستی آزادیها را به گونهئی نیرومندانه بر میانگیزانند. از دیدی ریزنگرانهتر، این جنگ است که چنین هنایشهایی را پدید میآورد، جنگ برای برپایی نهادهای آزادیخواه der Krieg um liberale Institutionen.
پس آزادی چیست؟ آنستکه هرکَس بخواهد خود-پاسخگو باشد. آنستکه هرکس دوری جایگاه خود را، که از دیگران جدایمان میدارد، پاس بدارد. آنستکه هرکَس در برابر طغیانها، سختیها، بیچیزیها و حتی به خود زندگی بیواکنش بماند. آنستکه هرکَس آمادهی آن باشد که جان انسانها را، که حتی جان خویش abgerechnet را از برای انگیزهی خود فدا سازد.
آزادی به میانای آنست که غریزههای مردانگی، جنگ و شادی بر دیگر غریزهها، برای نمون، بر "خوشی"، پیروز آیند. انسان آزاد شده freigewordne ، و چه بسا بیشتر، روانِ آزاد شده، در زیر گامهای خود لگدمال میکند آسوده زیستنیِ خفتبار که از آن مغازهداران، مسیحیان، گاوها، زنها، انگلیسیها، و دیگر مردمسالاران در رویا ست. انسانِ آزاد رزمجو ست. -
بر چه پایهئی آزادی در میان افراد و در میان تودهها خود را اندازه میگیرد؟ برپایهی ایستادگیئی که در برابرش برپا میشود که میباید بر آن چیره آید، بر پایهی چالشی که میباید هزینه نمود تا بر اوج بماند. میباید در آنجا که سختترین ایستادگیها در برابر چیرگی پدیدار شده ست والاترینسانِ آزادمرد را یافت -- پنج گام پیشتر از زورگوئی Tyrannei ، و بسیار نزدیک به مرزهای پربیم بردگی.
و این به روانشناسانه راست است، اگر که غریزههای نِکوهیده و بیمُدارای فرمانروایان خودکامه را دریابیم که بیشترین فرمانتاری و بِسامانیک (انضباط) Autorität und Zucht بر دُشوری باخویش را به چالش میکشند - که زیبندهترین نمون آن جولیوس سزارست-؛ و این همچنین از دید سیاست راست است، اگرکه گذرگاه آنرا در تاریخ بازنشان کنیم. آن کسان که دارای ارزشی بودهاَند، دارای ارزشی شدهاَند، آنان هرگز در زیر نهادهای آزادیخواه ارجمند نشدهاند: خطری بزرگ از آنان چیزی ساخت که مایهیِ دستآوردِ آذرمی ژرف بدانان شد، خطری، که نخست به ما میآموزاند که یاریهامان unsre Hilfsmittel، فَرمنشهامان unsre Tugenden، پدافندهامان، و رزم ابزارهامان و گوهرمایهی خود را - که ما را نیرومند میدارند- بشناسیم ...
فَروَند نخست: میباید نیازمند بود به نیرومندی: و گرنه هرگز نیرومند نخواهیم شد. آن گلخانههای بزرگ نیرومندی Jene großen Treibhäuser für starke، برای نیرومندترین انسانهایی که تا کنون بودهاند، جامعههای مَهینتباران (اشراف) رُم و ونیز، آزادی را به باریکبینی بهسان نودشی که من از واژهی آزادی دریافت میکنم درمییافتند: به آوند چیزی که داریم و نداریم، و میخواهیماَش، و برآن چیره میشویم.پس همانگونه که میبینیم، در اینجا نیچه به راستی به گونهئی فاشیستی از آزادی مهینتبارانِ، یا اشراف، به معنای "آزادیِ راستین" سخن میگوید؛ که اینان میباید بکوشند تا نگذارند که دوریهای طبقاتیشان با پائینترها از میان برود و میباید به دنبال نیرومندی تا مرزهای برده داری پیش بروند . و جنگ است که بهترین بروندها (شرایط) را برای آزادی فراهم میآورد.
ف: این برداشت نیچه از آزادی به آوندِ "خواستنِ نیرومندی" با خُردهگیری او از مدرنیته؛ پیوندی نزدیک دارد. برداشت او نهادهای سنتی را در هم میشکند و پیوند سازمانیافتهی نسلها را در درازای تاریخ، چه بهسوی آینده و چه بهسوی گذشته، از هم میگسلد. از دید او "در دنیای مدرن هرکس برای همان روز میزیود، هرکس به شتاب میزیود، هرکس بسیار ناپاسخگویانه میزیود": و به ریزبینی همینست که امروزه "آزادی" خوانده میشود. نیچه برای نمون از زناشویی مدرن نمون میآورد، که بهجای آنکه بر پایهی سنت باید برای برپائی خانواده باشد و یا برای سختترسازی نیرومندی یک تبار، امروزه بر پایهی "عشق" برپا میشود. خواندن باریکبینانهی کارهای نیچه دراین باره نشان میدهد که تا چه اندازه برداشت آقای آشوری از نیچه نادرست است. نیچه مینویسد:
خُردِه گیری نووایی Kritik der Modernität - نهادهای ما دیگر چندان باهوده نیستند و در این باره همگان همباورند. اما این از نارسایی آنان نیست که از ماست. هنگامیکه ما همه غریزهها، که از آنها نهادها برخاسته میشوند، را از دست دادیم نهادهایمان را هم از دست دادیم زیرا دیگر شایستهی آنها نبودیم. مردمسالاری برای همیشه در ریخت کاستهشدن از نیروی سازماندهی بودهست: من در "انسان، بس زیاده انسان" Menschliches, Allzumenschliches چگونگی مردمسالاری را منجمله در امپراتوری آلمان Deutsches Reich به آوند ریخت کاستی دولت نشان دادهاَم.
برای آنکه نهادهایی باشند، میباید که خواستی، انگیزهئی و یا واداشتی (اجباری) باشد، که تا به اندازهیی کینتوزانه antiliberal bis zur Bosheit بر دُشگانگی با آزادیخواهی ست: خواستی به سنت، به سروَری Autorität ، به پاسخگویی برای سدههایی که خواهند آمد و همبستگی زنجیرهئی نسلها چه بهسوی آینده و چه بهسوی گذشته، تا بینهایت.
هنگامیکه چنین خواستی درباش است، چیزی مانند امپراتوری رم imperium Romanum و یا روسیه، تنها نیروی امروزی که توان ماندگاری دارد، برپامیشود؛ که میتواند شکیبا باشد، که هنوز میتواند به چیزی پیمان دهد - روسیه، اندیشاری ست که با دلواپسی نفرینشدهی اروپایی و ساختوست دولتهای کوچک، که با پدیداری امپراتوری آلمان به بزنگاهی بیمناکانه فرارسیدهاند، بر واژیک است.
همهی غرب دیگر آن غریزههائی را ندارد که از آنها نهادها بر خاسته میشوند، که از آنها آینده نمو مییابد: شاید هیچچیز " روان نووای" modernen Geiste غرب را به این همه نیازارد. هرکس برای همان روز میزیود، هرکس به شتاب میزیود، هرکس بسیار ناپاسخگویانه میزیود: و به باریکبینانه اینست که "آزادی" خوانده میشود.
به آنچه که یک نهاد را نهاد مینماید بیزاری میشود، کینهتوزی میشود، پسزده میشود. در همان دم که حتی با آوایی بلند سخن از "سروری" Autorität میشود هراس از بیم بردهداریئی نو همگان را فرامیگیرد. اینچنین است که پوسیدگی décadence بر غریزههای ارزشی سیاستمداران ما، احزاب سیاسی ما پیشروی نموده است آنها به غریزه آنچه را که از هم میپاشد، آنچه که رسیدن به فرجام را شتاب میدهد برتری میدهند.
برای گواه بنگرید به زناشویی مدرن، همه بخردی alle Vernunft از زناشویی نووا رخت بر بسته است؛ با این همه، هیچ پرخاشی Einwand gegen به زناشویی نیست که بل پرخاش با نووایی است. بخردی زناشویی - که تنها پاسخگوئی قانونی را بر شوهر بار مینهد، که به زناشویی گرانیگاهی میدهد که امروزه در هر دو پایش لنگ لنگان است.
بخردی زناشوئی - که در ناگسستگی بنیانی آن مینشیند، که به آن پررنگیئی میدهد که برفراز آنچه که از احساس و شور و هرآنچه که در دم پدیدارست میآید. همچنین در پاسخگویی خانواده برای گزینش همسر مینشیند. با گسترش زیادهروی در زناشوییهای بر پایهی عشق Liebes-Heirat همهی بنیان زناشویی، تنها چیزی که آن را یک نهاد میکرد، از میان رفته ست.
یک نهاد هرگز، بهآکندگی هرگز، نمیتواند که بر پایهی از خود- در- آورده eine Idiosynkrasie باشد . کسی نمیتواند زناشویی را، همانگون که گفتهام، بر پایهی "عشق" بنیان نهد - آنرا میتوان بر پایهی خواستههای تنبارهگی، بنیان نهاد یا خواستهی دارائی (زن و فرزند به آوند دارایی)، یا بر پایهی خواستهی چیرهشدن، که بگونهئی همیشگی برای خویشتن کوچکترین ساختار چیرگی را، در ریختِ خانواده سازمان داد، که نیاز به فرزندان و جانشینان دارد تا بر جا بماند- همچنین از برای فیزیولوژیکی - تا اندازهئی از قدرت، نفوذ و ثروت را برای آمادگی به گمارشهای بلندمدت برای همبستگی غرایز در میان سدهها داشته باشد.
زناشویی بهآوند یک نهاد برپایهی بهاستواری پذیرفتنِ Bejahung بزرگترین و ماناترین ریختِ سازمانی است. هنگامیکه جامعه نمیتواند خود را در همگیاَش بهاستواری تا دورترین نسلهایاَش بپذیرد ، پس زناشويی میانای خود را از دست داده ست . زناشوئی مدرن میانایش را از دستداده و در نتیجه میباید از میان برداشته شود.اندیشارهای مسیحیستیزانه نیچه از این نوشتهها پدیدارست . او به راستی خویشتن را مسیحستیز میدید و حتی کتابی به آوند "مسیحستیز" یا "دُشمسیح" Der Antichrist نوشت. او میخواست ارزشهای خودرا جانشین ارزشهای مسیحیت کند. و فرهنگ رم و یونان باستان را جانشین فرهنگ مسیحی غرب نماید و در چند کتاب خود، به ویژه در کتاب "در فراسوی خوبی و گناه ؛ پیشدرآمدی بر فلسفهی آینده" Jenseits von Gut und Böse: Vorspiel einer Philosophie der Zukunft پیشینهی منشمندی (اخلاق) غرب را بهباد انتقاد گرفت. نیچه برسرآن بود که بنیان منش و نگرش دربارهی ارزشهایمنش را به گیته (طبیعت) بازگرداند. و این ارزشهای نوی منش را جانشین ارزشهای منش مسیحی بنماید.
Die subjektive Nöthigung, hier nicht widersprechen zu können, ist eine biologische Nöthigung: der Instinkt der Nützlichkeit, so zu schließen wie wir schließen, steckt uns im Leibe, wir sind beinahe dieser Instinkt... Welche Naivetät aber, daraus einen Beweis zu ziehen, daß wir damit eine »Wahrheit an sich« besäßen! ... Das Nicht-widersprechen-können beweist ein Unvermögen, nicht eine «Wahrheit».هنگامیکه به آوند یک کنشگر ناگزیر به ناپذیرفتن ناسازگاری هستیم این یک ناگزیری زیستشناسانه است: بههنگامیکه برآیندی میگیریم، غریزهی باهودهی برآیندگیری پارهئی از ماست . ما تا به بسیار خود همین غریزهایم، اما چه سادهاندیشانه است که از این اثبات چنین برآیند بگیریم که ما "راستی را در خود خودش" یافتهایم ... ناتوانی از پذیرفتن ناسازگاری اثبات ناتوانی ست، نه اثبات "راستی".
یکی از این ناسازگاریها و تناقضهای نیچهئی را در نوشتهاش "هودهها و زیانهای تاریخ برای زندگی " Vom Nutzen und Nachteil der Historie für das Leben میتوان پیگیری نمود که بخش دوم کتاباَش "به دیدآوردهای نابهنگام" Unzeitgemässe Betrachtungen بود. در این نوشته که بیش از هرچیز یک خردهگیری فرهنگی است؛ نیچه میکوشد تا زندگی و تاریخ را در برابر هم در ترازوی سنجه نهد، و داوش مینماید که تاریخ یا بررسی تاریخ میتواند برای زندگی هم کمک باشد و هم به آن آسیب برساند. با این همه میتوان دید که، به باور او، آسیبهای تاریخ بیش از بهرههای آن برای زندگی ست، هرچند به راستی پیدا نیست که از دید او زندگی چیست؟ و از سوئی دیگر این هم پیدا نیست که در برداشت او تاریخ چیست؟ چون گاه او از "تاریخ" به گونهی res gestae یا رویدادهائی که رخدادهاند سخن میگوید، گاه از "نوشتههای تاریخ" به گونهی historia rerum gestarum یا داستان آنچه که رخ دادهست، و گاه از "دانش تاریخ" از دیدگاهی دانشیک!
به برداشت شمار بسیاری از هواداران نیچه، او بر آنست که میباید یادگیریهای از تاریخ و درسهای پیشینیان و حتی یادگیری از دانش را به کنار گذاشت و از زندگی یادگرفت!! که این یاوهئی بیش نیست. زیرا همهی یادگیری انسان بر پایهی دادههائی است که دانش و تاریخ و آموزشهای دهنادین برای اوفراهم نمودهاند و از نو آفریدن چرخ حتی برای هوشمندان و نیرومندان اگر هم شدنی باشد بخردانه نیست. اگر چه برای آن که دادور باشیم باید این هم گفته شود که او زیادهروی در پشتگرمیبهتاریخ را زیانبار میداند و مینویسد:
„Dass das Leben aber den Dienst der Historie brauche, muss eben so deutlich begriffen werden als der Satz, der später zu beweisen sein wird − dass ein Uebermaass der Historie dem Lebendigen schade.“
این راستی که زندگی به هودهی تاریخ نیاز دارد، باید به همان روشنی این جمله را که باید در پساتر استوارش بداریم دریافت کرد - که پشتگرمی زیاده به تاریخ برای زندهها زیان آور است.
نیچه در نخست زندگی را "اَتاریخی" (غیر تاریخی) ویدائی میدهد. بنابراین حیوانات و همچنین کودکان به گونهی اَتاریخی زندگی میکنند. دَمهائی کوتاه از شادمانی و سرمستی نیز در زندگی انسانها از اَتاریخی زندگی برخاسته میشود. به باور او این نیروی یادآوری در نهاد انسان است که تاریخ را برای زندگی میآفریند. و بدینسان راه را بر انسان برای زیستنی شادمان و ساده، بهمانند حیوانات، میبندد. او مینویسد:
„[Die Tiere sind] kurz angebunden mit ihrer Lust und Unlust, nämlich an den Pflock des Augenblickes und deshalb weder schwermüthig noch überdrüssig. Dies zu sehen geht dem Menschen hart ein, weil er seines Menschenthums sich vor dem Thiere brüstet und doch nach seinem Glücke eifersüchtig hinblickt – denn das will er allein, gleich dem Thiere weder überdrüssig noch unter Schmerzen leben, und will es doch vergebens, weil er es nicht will wie das Thier.“
[حیوانات] میخکوب شده در هردَم، برای گاههئی کوتاه در خرسندی یا آزردگی بهسر میبرند، و بنابراین نه سودازده میباشند و نه سرخورده . برای انسان دیدن این پدیده سخت است، چرا که او به انسان بودن خود در برابر حیوانات میبالد و با اینهمه با رشک به این سرخوشی آنها مینگرد؛ زیرا که تنها میخواهد مانند حیوانات نه دلخسته و نه دردآلوده باشد گرچه این خواستهئی است پوچ زیرا که انسان نمیخواهد مانند یک حیوان از آنها برخوردار بشود.
به باور او چون رمهها گدشته را به یادنمیآورند و نگران آینده نیز نیستند، از زندگی در اکنون خرسندند . کودکان نیز چون هنوز یادمانهای گذشتهاشان اندک است و به آینده نمیاندیشند روزگار را به خوشی میگذرانند. اما یادمانهای گذشتهئی سخت و نگرانی برای آینده زندگی را دشوار مینماید و ما حتیاگر هم بخواهیم در اکنون زندگی کنیم نمیتوانیم زیرا به زنجیر یادهای گذشته بستهشدهایم. او مینویسد: هر انسان و هر فرهنگ "توان دگرریختیدادن و به کارگیری گذشته و بیگانه" را دارد و همهی نیرومندی و تندرستی و آفرینندگی از چنین توانآئی برمیخیزد. این توانائی است که آشکار میدارد هرگونه از زندگی تا چه اندازه از تاریخ را میتواند بربتابد زیرا در همان بزنگاه که بار یادها سنگین میشود مردم پیوند خودرا با زندگی از دست میدهند. و این شادمانی آنها را زیر پرسش میبرد. بر این پایه مردم میباید از تاریخ تا به آن اندازه بهره بگیرند که فرهنگشان برای زندگی به آن نیاز دارد و از اینرو تاریخ هرگز نمیباید آماجی برای خود بشود که راه را بر زندگی ببندد. هنگامی که این سطرها را میخوانیم از خود میپرسیم؛ اگر توانائی دگرگون نمودن روال زندگی نیاز به چه اندازگی تاریخ را پدید میآورد، پس آیا فرهنگ مردم ناتوان و نزار به تاریخ کمتری برای زندگی نیازدارند؟ و اگر مهتران و سروران نیرومند به تاریخ بیشتری برای زندگی نیاز دارند آیا آنها ناشادترند؟! هرچند این پرسشها برای تهی نبودن خردهگیری است زیرا داوشهای نیچه تنها داوشهستند و کمتر پژوهشگر تاریخ را میتوان یافت که نمیخواهد تا به هراندازه که تاریخ در دسترس اوست از آن آگاه باشد.
اگرچه این را نیز میباید گفت که نیچه "به یادآوردن" و در برآیند تاریخ را به میانای گستردهی آن برای همگان میپذیرد و با این همه او تاریخ را در گونههائی دگرگون ردهبندی میکند و هر رده را از آنِ چهرههائی با رفتارهای ويژه و یا گروههائی ویژه میبیند. در نخست او 'تاریخ پرشکوه' را از 'تاریخ کهن' جدا مینماید. این دوگونه تاریخ به باور او بر مردم هنایشی به وارون دارند ولی هردو برای کهباشی (هویت) استوار و ماندگاری هر کس و هر فرهنگ در نیازند. اما اگر یکی از آن دو تاریخ بیشاز اندازه چیره باشد هنایشی آسیبزا خواهد داشت. و از اینروست که گونهئی سوم، یا "تاریخ خردهگیر" ، به کار میآید.
"تاریخ پرشکوه" به باور نیچه از آن انسان "کنشگر و تلاشنده" ست که اورا در هماکنون به آفرینندگی وامیدارد. اگر کسی بخواهد به کاری سترگ دستبزند اما دودلاست که آیا چنین کاری شدنی ست؟ با نگاه به گذشته اگر ببیند که کسی کاری بزرگ را انجام داده میتواند دریابد که چنین کاری شدنیست. اما اگر در این تاریخ به گزافه پرداخته شود پیآمد آن به افسانهسرایی و استارهسازی خواهد انجامید. "تاریخ کهن" به باور نیچه از آن کسی است که "پاسدار ست و آزرم مینهد" . این تاریخ مردمان و فرهنگ امروز را به گذشته پیوند میزند و به آنان این امکان را میدهد که خویشتن را بهگونهئی مندرآوردی و دلبهخواهانه نشناسند و البته اگر در بهرهبرداری از اینگونه تاریخ نیز زیادهروی شود خطر این ست که هرچه در گذشته روی داده ست بزرگ و مهین گرفته شود. و راه را بر آینده بربندد و به فرجام "تاریخ خردهگیر" از آن کسی است که "رنج میکشد و در پی رهائی ست". این تاریخی است که به بررسی "یادها" در دو گونه تاریخ پیشین میپردازد و میکوشد تا از زیادهرویهای نابهجای آنان بکاهد و آنها را بهبود بخشد. اگرچه این تاریخ نیز میتواند آسیبزا باشد چون به باور نیچه هیچ چیز ارزش جاودانی بودن را ندارد . این تاریخ نیز میباید دارای هودهئی برای زندگی باشد و از آزمودههای گذشته برای آفرینش آینده بهره گیرد. به هر روی این برآیندگیریهای ساده در پرگوئیهای او پنهان میمانند.
شاید ارزشمندترین گفتهی او پیوند ترازمندی میان این سه گون تاریخ است که میباید با "هنر"آمیخته شود مانند پدیداری تاریخ در نمایشنامههای تاریخی. او مینویسد:
„Mit dem Worte ‚das Unhistorische‘ bezeichne ich die Kunst und Kraft vergessen zu können und sich in einen begrenzten Horizont einzuschliessen; ‚überhistorisch‘ nenne ich die Mächte, die den Blick von dem Werden ablenken, hin zu dem, was dem Dasein den Charakter des Ewigen und Gleichbedeutenden giebt, zu Kunst und Religion.“
با واژهی "اَتاریخی" من هنر و توانا بودن به در برگرفته شدن خویش را در افقی بسته ویدائی میدهم. من برای توانائی به چرخاندن دیدگاهمان از "شدن" به آنچه که به هستی چهرهئی جاودانه و همتراز با هنر و دین میبخشد واژهی "ابرتاریخی" را بهکار میگیرم.
Ja man triumphirt darüber, dass jetzt ‚die Wissenschaft anfange über das Leben zu herrschen‘: möglich, dass man das erreicht; aber gewiss ist ein derartig beherrschtes Leben nicht viel wert, weil es viel weniger Leben ist und viel weniger Leben für die Zukunft verbürgt, als das ehemals nicht durch das Wissen, sondern durch Instinkte und kräftige Wahnbilder beherrschte Leben.
آری، از این گواهه که اینک 'فرمانروائی دانش برزندگی آغاز گشته ست،' میتوان احساس چیرگی نمود: این شدنی است که به چنین زندگیئی دست یافت؛ ولی به باورمندی میتوان گفت که چنین زندگیِ فرمانبندی شده، در سنجه با زندگیئی که در پیشترها نه به زیر بندهای دانش که بل در بند غریزهها و فریبندگیهای نیرومند بود، ارزش چندانی ندارد، زیرا که بس کمتر از زیستن ست و پشتوانهئی برای زیستن کمتری در آینده ست.
کتابِ دانشِ شاد پیشاهنگِ چنین گفت زرتشت است و یک سال پیش از آن نشر شده است. امّا، در زرتشت است که نیچه، به دنبالِ طرحِ نخستینِ این ایده در کتابِ پیشین، اندیشهیِ «خدا مرده است» را تا واپسین پیآمدهایِ هستیشناسانه، اخلاقی، روانشناسانه، و جامعهشناسانهیِ آن، دنبال میکند.
بنابراین مرگِ این اندیشه - انگارِ در برگیرِ مرگی بریدهئیک (ابستراکت)، هستیِ ایزدانهئیست که به آوندِ "خویشتن" شناسانده نشده ست. آن مرگ احساسِ دردناکِ " آگاهی ناخشنود" ست به اینکه خودِ خداوند مرده ست. این گفتهی سخت، بیان آن درونیترین خودشناسیِ ساده ست و بازگشتِ آگاهی ست بدرون ژرفاهای شبی که در آن "من"="من" ست. شبی که دیگر نمیتواند هیچچیزِ برون از خود را شناسایی کند یا آن را بِداند. این احساس، به راستی همان از دست دادنِ درونمایه (ذات) و ناپدیداریِ آن در برابر آگاهی است؛
Wie, wenn dir eines Tages oder Nachts, ein Dämon in deine einsamste Einsamkeit nachschliche und dir sagte: „Dieses Leben, wie du es jetzt lebst und gelebt hast, wirst du noch einmal und noch unzählige Male leben müssen; und es wird nichts Neues daran sein, sondern jeder Schmerz und jede Lust und jeder Gedanke und Seufzer und alles unsäglich Kleine und Grosse deines Lebens muss dir wiederkommen, und Alles in der selben Reihe und Folge – und ebenso diese Spinne und dieses Mondlicht zwischen den Bäumen, und ebenso dieser Augenblick und ich selber. Die ewige Sanduhr des Daseins wird immer wieder umgedreht – und du mit ihr, Stäubchen vom Staube!“ - Würdest du dich nicht niederwerfen und mit den Zähnen knirschen und den Dämon verfluchen, der so redete? Oder hast du einmal einen ungeheuren Augenblick erlebt, wo du ihm antworten würdest: „du bist ein Gott und nie hörte ich Göttlicheres!“
و چه خواهد شد اگر روزی یا شبی در تنهاترین تنهاییهای تو دیوی به آرامی در کنار تو بخزد و در گوشهایت به نجوا بگوید که: "این زندگی که هم اکنوناَش میزیوی و تا کنوناَش زیستهئی میباید که به باری دیگر نیز بزیویاَش، و در بیشمار بارهای دیگر نیز، و هیچ چیزِ آن تو را تازه نخواهدبود، اما درهر شکنج و شیدایی، درهر اندیشه و درهر آه و در هر ناگفتنی کوچک و بزرگ زندگیاَت بهتو باز خواهدگشت به همان پیاپئی و به همان بخش در بخشی، و بههمینسان این تارتَنک و آن مهتاب در درختزار، و بههمینسان این دَمِ با خودِ من، و ساعتِ شنیِ جاودانهی هستی، پیاپی به وارون خواهد شد -و توهم شن به شن با آن تکرار خواهی شد!"
آنک آیا خویشتن را بر زمین نخواهی کوفت و دندانهایت را به هم نخواهی سایید و نفرین نخواهی گفت بر دیوی که چنین پیشگوئی را آورده اَستاَت؟ و آیا تو به یکبار آن دم شگرف را هرگز آزمودهئی که به او پاسخ خواهی داد که : "بهراستی تو خداوند هستی و من چیزی هرگز از این ایزدانهتر نشنودهام."
ولی روشن نیست که این را ه چاره دقیقا به همان پیآمد منجر خواهدشد که پرهیزگاران دینوَر درآرزوی آناَند و این همانست که عارفین ما نیز گفتهاند که آنان خدایشان را نه به سودای بهشت که بل به خاطر شیفتگیشان به او بندگی میکنند. پس اگر که تا به جاودان زندگی به همین روال تکرار میباید گردد، دیگر بخردانه نخواهد بود که دزدی کرد و آدم کشت و تبه کاری نمود چراکه اگر چنین کنی تا بهجاودان میباید این تبه را تکرار کنی. و اگر برای تو این مهم نباشد آنگاه مانند مردمان طبقهی" نجس"ها untouchables در هند خواهی بود که به جاودان محکوماَند که با "کارمای" بیدادگرشان سرکنند.
این دشواری اندیشار نیچه است که هر آنچه که پدیدارست درست است و هیچ گونه راستیئی ( Wahrheit یا truth) در پس پدیداریها نیست. و به گفتهی او تفاوت بینشها از "چشم انداز" گرایی (پرسپکتیویسم) ما در اندیشارهامان سرچشمه میگیرد . اگرچه اینرا هم باید بگویم که این برداشت من بیشتر از سیزیف آلبر کامو هنایش گرفته است تا نیچه.
C'est pendant ce retour, cette pause, que Sisyphe m'intéresse. Un visage qui peine si près des pierres est déjà pierre lui-même ! Je vois cet homme redescendre d'un pas lourd mais égal vers le tourment dont il ne connaîtra pas la fin
به هنگام این بازگشت، این درنگ است که من به سیزیف میاندیشم. چهرهئی که تا به این اندازه نزدیک به سنگها رنج کشد، خودش همچون سنگ است! من این مرد را چنان میبینم که به سوی آسیمهشدنی که برای آن پایانی نمیبیند با گامی سنگین اما در تراز به پائین تپهمی آید.
در این دم به راستی دلسردکننده است که انسان مانند سیزیف از سرنوشت اندوهبار "پیاپیئی-این-همانی" آگاه میشود و درمییابد که برای او هیچ امیدی به رهائی از این گردباد نیست. اما :
il n'est pas de destin qui ne se surmonte par le mépris
سرنوشتی نیست که نتوان برآن با ناچیز انگاشتن آن چیره آمد.سیزیف با دریافت و شناخت این چگونگی، بازهم مانند انسان پرت l'homme absurde از تکاپو دستبرنمیکشد. به باور کامو هنگامی که سیزیف به بیهودگی زیستن خود و سرنوشت جاودانی خود در چرت وپرتی و پوچی پیمیبرد، پذیرش "شکست بیبروبرگرد" défaite certaine اوست که او را آزاد و آکنده می کند. این دریافت ساده و پذیرش آن، از پیش یک "شورش" une révolte است که به "پیروزی" victoire او فرجام مییابد. پس میتوان مانند کامو بهاین بروند رسید که "همه چیز خوب است" tout est bien زیرا "باید انگارکرد که سیزیف خرسند است". il faut imaginer Sisyphe heureux
ما نووایان Neueren با دو اندیشار از یونانیها به پیشرفتهتر شدهایم، در جهانی که بهراستی به گونهئی بردهوار رفتار میکند و در همانحال به دلواپسی از واژهی "برده" گریزان ست . ما از "آذرمگینی انسان" و از "آذرمگینی کار" سخن میگوئیم. همگان خویشتن را به زجر میکشند از برای هستیی زجرآور، این نیاز نابرازا آدمی را به کارهایی پَست باز میدارد.
و بنابراین، او "بنیانگذار نخستین دولت" را "نابغهیی نظامی" و " فاتحی با مشتهای آهنین" میخواند. در این نگرش برپایی دولت به بردگی مردمانی که شکست خوردهاَند میانجامد و سرانجام بَروَندِ گیتهئیِک (شرط طبیعیِ) جنگِ همگان با همگان bellum ominum contra omnes را به پایان میرساند. . نیچه در رابطه با این نگرش در کتاباَش زیر آوند "تبارشناسی مَنِشوَندی" مینویسد:
من واژهی "دولت" را به کار بردم: آشکارست که در دید چه کسی ست - گروهی از درندهخویان زرینهموی (بلوند)، با یک چیرهمند و نژادی سرور، که سر ِجنگ دارند و از برای جنگ سازمان گرفتهاند، و نیروی سازماندهی دارند، و بیهراسانه چنگالهای دهشتزایشان را بر سر مردمانی مینهند که شاید شمارشان به بسیار بیشتر از آنان باشد، مردمانی هنوز بیچهره و در دگرگونی. بدینسان است که "دولت" بر زمین پدیدارشدست: و چنین میاندیشم که من این رویا را که دولت با یک "پیماننامه" آغاز شد از میان بردهام.
تا کنون،همهی پیشرفتهای گونِ "آدمی"، کار هَمتودههای مهینتبار (جامعههای اشرافی) بوده است - و دیگر بار و دیگر نیز چنین خواهد بود- همتودهئی که به نردبان بلند ردههای جایگاه و دِگرواری ارزشها میان انسان و انسان باور دارد و به بردهداری بهسانی و یا دیگرسان نیازمندست.
این گیته ست، و نه منو، که ردهها را از هم جدا نموده: آنان که به آشکاری روانی فرزانهمند دارند، آنانکه به آشکاری اندامی نیرومند و منشی ستیزهجو دارند و سومین رده که در آنها این آشکاریها دیده نمیشود. ردهی ناچیزان است - این آخرین رده بیشترین مردمان را دارد، نخستین رده "مهیناناَند".
از سویی دیگر خردورزانی مانند تِریسی اِسترانگ Tracy Strong ، کیث انسل- پیرسون Keith Ansell-Pearson و به ویژه هنینگ آتمن Henning Ottmann در گزارهی بسیار ارجمند استادیاریاَش Habilitationsschrift در باره نیچه زیر آوند Philosophie und Politik bei Nietzsche و دانیل کانوِی Daniel Conway نیچه را به گونههایی چند به آوند یک اندیشمند سیاسی میگیرند. به باور کانوِی خودسپردگیِ نیچه به جایگاهی، که شایانفرگرایی (کمالگرایی) Perfectionism شناخته میشود، در کانون اندیشارهای سیاسی او ست : بهباور او نیچه "تنها دادویدَش (توجیه) justification هستیِ انسان را در توانائی به شایانفری دائم همگی نژاد انسانی میگیرد (توان دائم به کمال رسیدن Perfectiibility) ، واین با دستآوردهایِ بالاترین نمونههایِ انسانی گواهی میشود."
به هر روی، این گُوال (بحث) که آیا نیچه یک اندیشمند سیاسی ست و یا که آیا او اندیشمندی بر دُشمندی با هرگونه سیاست است هنوز در غرب به برآیندی همه-پذیر نرسیده ست. به باور من میباید یاوه گوییهای نیچه را همانند یاوهگوییهای ولتر و مونتسکیو و هیوم، در بارهیِ برتریِ نژادیِ اروپائیان و روایی بردهداری را به همان یاوه که هستند گرفت. و سپس به ارزیابی اندیشارهای ارزشمند آنان پرداخت.
Ich will keine "Gläubigen", ich denke, ich bin zu boshaft dazu, um an mich selbst zu glauben, ich rede niemals zu Massen... Ich habe eine erschreckliche Angst davor, dass man mich eines Tags heilig spricht: man wird errathen, weshalb ich dies Buch vorher herausgebe, es soll verhüten, dass man Unfug mit mir treibt...
من خوا ستار هیچ "باورمندی " نیستم. چنین میپندارم که شرور تر boshaft ازآنم که بهخویشتن باورکنم؛ من هرگز با تودهها سخن نمیگویم. به هراس دهشتناکی دچارم که روزی آشاواناَم (قدوسم) بخوانید: از اینروست که این کتاب را پیش از آن منتشر مینمایم؛ تا که شما را از این ستمگری Unfug به من باز بدارم.
شما برای سرنوشتِ انسانشدن ریختاری به این چنین میخواهید؟ آنرا در چنین گفتآورد از ذرتشت من خواهید یافت: "هر آنکس که میخواهد آفرینندهی نکوئی و پتیارگی باشد، میباید درنخست نابودگر ein Vernichter باشد و ارزشها را درهمشکند. بنابراین بالاترین پتیارگیها از آنِ بزرگترینِنکوئیهاست: اما چنین ست - آفرینندگی."
از من نپرسیدهاند آن پرسشی را که میباید پرسیده میشد، که در زبان من نام ذرتشت، چه میانا (معنا) دارد، که این زبان نخستین کَس است که بیمَنشمند (غیراخلاقی) Immoralisten بود ، زیرا آنچه که یکتاییِ سترگ آن ایرانی را در تاریخ برپا میدارد بهباریکانه در رویاروئی با بیمَنِشمندی است. ذرتشت نخستین کس بود که در کارِ خویش چالشِ میان نیکی و پتیارگی را درچرخهایِ راستینِ کارکردِ چیزها دریافت: واین پرتو افکنیِ او بر مَنشمندی در پهنهی فراهستی بود die Übersetzung der Moral ins Metaphysische ، منشمندی به آوند نیرو، انگیزش و خودیِ آرمان als Kraft, Ursache, Zweck an sich .
اما این پرسش به فرجام پاسخی برای خود دارد. ذرتشت دهشتزاترین اشتباه verhängnisvollsten Irrtum را آفرید، "مَنِش" را die Moral و بنابراین او میباید نخستین کس بود که آنرا بشناسد. نه تنها او درازترین و بزرگترین آزمودگی را نسبت به هر اندیشمند دیگر داشت که بل همهی این داستان رد کردن آزمودهگانهی نگرشی ست که "رده بندی مَنِشمندی جهان" sittlichen Weltordnung خوانده میشود. آنچه که مَهینتر است اینست که ذرتشت از هر اندیشمند دیگر راستگوترست. آموزههای او، و تنها اوست، که راستگویی را به آوند والاترین فَرمَنِش als oberste Tugend برپا میدارد، و این بر واژ با ترسویی "فرهآلگرایان" Idealisten است که از راستی گریزانند. ذرتشت در پیکر خویش دلاوریی بیش از هر اندیشمند دیگر گردآورده ست. راستگویی و کمانگیریی کارانه: اینست فَرهآلی ایرانی - آیا من دریافت شدهام؟ خود-چیرگی بر مَنِشمندی با راستگویی، خود-چیرگی بر مَنِشگرایی با بیمَنِشگرایی - با همچون منی- این ست معنای ذرتشت در زبان من.
در بنیان، برداشت من بیمَنِشمندی دو گونه ناآلی (نفی) را دربرمیگیرد. نخست آنکه: من آنگونه مرد را که تاکنون والاترین بهشمار میآمده: نیکو، نیکخواه، نیک آفرین را رد میکنم و سپس من اورا ناآل مینمایم آنگونه مَنِش را که به آوندِ خودیِ در خود مَنِش als Moral an sich بر فراز و بس نمایان گشته - مَنِشِ تباهی را die décadence-Moral یا، به آشکارتر، مَنِش مسیحیت را.
او مینویسد: " بَروَندِ بودن نیکی دروغ است" Die Existenz-Bedingung der Guten ist die Lüge و این به آن میانا ست که نخواهیم بدانیم راستی در بنیان چگونه برپاشده است. به باور او سویههای زشتِ گشتهشدگی (واقعیت) die Furchtbarkeiten der Realität (در شیدگیهایاَش، در هوسهایاَش، در خواستش به نیرومندی) به درجاتی بیشمار ضروریتر از خوشآیندهای ناچیزند که مردمان آن"نیکی" میخوانندشان.
پایانِ برداشتِ مَنِشوریِ جهان، که پس از آنکه کوشید تا به ماورا بگریزد دیگر از پی آن هیچگونه بازدارندهیی برایاَش نیست، و این به نیستیگرایی nihilism میانجامد. که "همهچیز بی معناست."... انسان از هنگام کوپرنیکوس از کانونِ جهان بهسوی "x" در غلطیده ست... معنی نیستیگرایی چیست؟ اینستکه بالاترین ارزشها خود را بیارزش میکنند. آرمانی به چشم نمیخورد؛ پاسخی برای "چرا؟"ی ما به چشم نمیخورد.نیچه از اینکه خردورزانی مانند هگل و کانت ساختوستهای گستردهئی را برای خردورزی خود برپا داشتهاند آذرده ست و بر آنان خرده میگیرد که این ساختوستها آنچنان پرداخته شدهاند تا که پاسخی را که سازندهی ساختوست در نگرشاَش داشته نشان بدهند. او مینویسد:
ساختوستها ی دگرگون خردورزی بایستی به آوند شیوههای آموزش روان به انگاشت درآیند: آنها همواره یک نیروی ویژهی روان را که برای خواست یکسویهشان بهترین بوده ست پروردهاند تا که چیزها را بهآن سان ببینند و نه به سانی دیگر.
پرسشهای کوچک و آزمودنها Versuche به خواری گرفته میشد... برای چاره کردن همه دشواریها با یک گردش قلم ... این آرزوی پنهانیشان بود ... بلندپروازی بیکرانه ... که "پاسخیابی به معمای کیهان" رویای یک اندیشمند بود. بسیاری به انگارهئی سرابآلود دچار بودند... و به فرجام شوپنهاور، که آنها این یابندهی پاسخ بودند.
Der letzte Philosoph – es können ganze Generationen sein. Er hat nur zum Leben zu helfen. "Der letzte", natürlich relativ. Für unsere Welt. Er beweist die Nothwendigkeit der Illusion, der Kunst und der das Leben beherrschenden Kunst. Es ist für uns nicht möglich, wieder eine solche Reihe von Philosophen zu erzeugen, wie Griechenland zur Zeit der Tragödie. Ihre Aufgabe erfüllt jetzt ganz allein die Kunst. Nur als Kunst ist noch so ein System möglich. Vom jetzigen Standpunkt aus fällt auch jene ganze Periode der griechischen Philosophie mit ins Bereich ihrer Kunst.
پایانیترین خردورز - میتواند همهی نسلها باشد. او تنها میباید به زندگی یاری دهد. "پایانیترین" ، البته بستگی (نسبی) دارد به جهان ما. آن ناگزیری انگارهیی سرابوار را استواری میدهد، انگارهی هنر، و چیرگی هنر بر زندگی. برای ما دیگر شدنی نیست که دنبالهئی از خردورزان یونان را در هنگام تراژدی پرورش دهیم. اینک، هنر تنها در به بارآوردِ این گمارش است. تنها به آوندی که هنر هست هنوز چنین ساختوستی شدنی ست. ازین نقطه در دیدگاه ، همهی عصرِ خردِ یونان همچنین به درون هنرِ آن سرزمین میافتد.گ : اگرچه همانگونه که در پیش گفتیم نیچه همیشه به آنچه که خود میگوید هم سر ناسازگاری دارد. او اندیشههائی دارد که نمیتواند به گونهئی منطقی آنها ار به هم پیوند دهد و استوار بدارد. از اینروست که او به زبان پیچیدهی سرودهمانند دست میآویزد، تا خواننده خود به گونهئی آن پیوند را پیدا کند. و از این روست که شمار نیچهها در نوشتههای دربارهی او این همه بسیارست. بهباور او خردورز آینده، که می باید هنرمند باشد، سری ناسازگار با دیگران دارد، پسند و داوری او شخصی و از آنِ خودش میباشد. داوریِ او شاید چون دیونیزوس به هوس باشد و نه چون آپولو به خرد. او مینویسد:
Eine neue Gattung von Philosophen kommt herauf: ich wage es, sie auf einen nicht ungefährlichen Namen zu taufen. So wie ich sie errate, so wie sie sich erraten lassen – denn es gehört zu ihrer Art, irgendworin Rätsel bleiben zu wollen –, möchten diese Philosophen der Zukunft ein Recht, vielleicht auch ein Unrecht darauf haben, als Versucher bezeichnet zu werden. Dieser Name selbst ist zuletzt nur ein Versuch, und, wenn man will, eine Versuchung.Sind es neue Freunde der »Wahrheit«, diese kommenden Philosophen? Wahrscheinlich genug: denn alle Philosophen liebten bisher ihre Wahrheiten. Sicherlich aber werden es keine Dogmatiker sein. Es muß ihnen wider den Stolz gehn, auch wider den Geschmack, wenn ihre Wahrheit gar noch eine Wahrheit für jedermann sein soll: was bisher der geheime Wunsch und Hintersinn aller dogmatischen Bestrebungen war. »Mein Urteil ist mein Urteil: dazu hat nicht leicht auch ein andrer das Recht« – sagt vielleicht solch ein Philosoph der Zukunft. Man muß den schlechten Geschmack von sich abtun, mit vielen übereinstimmen zu wollen. »Gut« ist nicht mehr gut, wenn der Nachbar es in den Mund nimmt. Und wie könnte es gar ein »Gemeingut« geben! Das Wort widerspricht sich selbst: was gemein sein kann, hat immer nur wenig Wert. Zuletzt muß es so stehn, wie es steht und immer stand: die großen Dinge bleiben für die Großen übrig, die Abgründe für die Tiefen, die Zartheiten und Schauder für die Feinen, und, im ganzen und kurzen, alles Seltne für die Seltnen. –.
خردورزی بهگونهیی تازه خواهد آمد: من بَر آنم که او را نامی بیخطر دهم. من در بارهشان گمانه میزنم . به آوند آنکه شاید بتوان در بارهشان گمانه زد، زیرا که شیوهی آنان اینست که در پنهان بمانند - این خردورزان آینده سزاواری دارند و یا شاید به بیداد که به هوسها شناخته شوند. این نام خود در نهایت برای آزمون است، و اگر که پروا دهید، تنها یک هوس.
آیا آنان دوستان تازهی"راستی" اَند، این خردورزانی که خواهند آمد؟ شاید به اندازهئی بسا: زیرا همهی خردورزان تاکنون شیفتهی راستیهایشان بودهاند. به یقین در میان آنها خشکهباوری Dogmatiker نخواهد بود. زیرا که آن وارون بر سرفرازیست، و حتی وارون بر پسندیدهگی، اگر که راستیشان راستیئی برای همگان باشد: چیزی که تا کنون آرزویی پنهان و خیرهسریئی برای همهی تکاپوهای خشکه-باوری بوده ست. شاید یک خردورز آینده بگوید "داوری من داوری منست و برای کسی دیگر آسان نیست که سزاواری آن داشته باشد"، باید مزهیِ ناخوشِ خواستن به سازگار بودن با بسیارها را به کنار گذاشت. "خوب" دیگر خوب نیست هنگامیکه همسایهئی آنرا به دهان میزند. و چگونه میشود که "دارایی مشترک" داشت؟ "واژه" در خود ناسازگارست: آنچه که میتواند میانگین باشد همیشه کمارزش است. و به انجام، باید ایستاده باشد بگونهئی که میایستد و همیشه ایستاده بود. چیزهای بزرگ برای بزرگان میمانند و گودیها برای ژرفا، نازکیها و لرزیدنها برای پریها و در همگی و به کوتاهی همهی ندرت برای نادرف - اگرچه با نگرشی به همه ی اندیشارهای نیچه و ارجی که او به هنر نشان میدهد و همچنین لحن خوارانگیزی که او در بارهی خردورزی بهکار میگیرد میتوان چنین پیشگزاره را بنهاد ( hypothesized) که اندیشار او به مولانا میماند که میگفت " پای استدلالیون چوبین بود". او نووایی و روشنوایی را محکوم میکند که در تاکید بسیار به دانش و خرد از دل و احساس بریدهاند. در کتاباَش "زادش تراژدی"، نیچه آپولویِ اندیشه و دانش را به خاطر دیونیزوس شور و سرمستی به کنار مینهد، زیرا که راستیی در این جهان بهجز "هیچی" نیست. چون همانگون که هایدگر مینویسد؛ نبودنی که هرگز در باشیدن نبوده است هیچ نشانی از بودن حتی در یاد ما ندارد، و ازاین روی آن نبودن بهراستی نبودن است. نیچه مینویسد:
روی برمگردان و مرو، بمان و بشنو که فرزانگی مردمان یونان در باره خود این زندگی ، که در برابر دیدگانت ، باچنین شادمانی ناشناخته ، از تاخوردگی باز میشود چه میگوید: " در افسانهئی باستانی شاه مایداس برای هنگامی دراز در درختزاری به شکار سیلنوس ، یار همراه دیونیزوس،به جستجو میگردد و اورا نمییابد. هنگامیکه به انجام اورا گرفتار میکند از او میپرسد در میان همه چیزها چه چیزست برای آدمی که بهترین و خواستنیترین هاست. درپاسخ آن نیمه -ایزد خشکزده و بیجنبش حتی واژهئی بر زبان نمیآورد و به انجام هنگامی که پادشاه به پرسش خویش پافشاری مینماید خندهئی جیغ آسا سر میدهد و چنین میگوید: " هلا ای نژاد نفرینشده و زودپریش، فرزندان بخت و آسیب از چه وادارم میداری که بهتو آن بگویم که برایاَت بهترین چاره آنست که آنرا بنشنوی؟ آنچه که بهترین از همهچیزها ست، بس در ماورای دسترس توست: نازاده شدن، نبودن، هیچ بودن . اما دو دیگر از بهترینها برای تو - مرگی است که بهزود آید.
Die Natur hat den Menschen in lauter Illusionen gebettet. – Das ist sein eigentliches Element. Formen sieht er, Reize empfindet er statt der Wahrheiten. Er träumt, er imaginirt sich Göttermenschen als Natur. Der Mensch ist zufällig ein erkennendes Wesen geworden, durch die unabsichtliche Paarung zweier Qualitäten. Irgendwann wird er aufhören und es. wird nichts geschehen sein.
گیته (طبیعت) انسان را در سراب نگاه داشته است- و اینست آخشیگ (عنصر) راستین. انسان ریختهارا میبیند و انگیزش را به جای راستی به نودش میآورد. اوبه رویا میرود و خدایان و گیته را انگار میکند. انسان به پیشآمد (تصادف) "هستیی" داننده شد و این با کنارهمگذاری ویژگیهای دوتاییها بود. او سرانجام بهگونهئی دست برخواهدداشت و هیچ چیز روی نخواهد داد.
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود
ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید، وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد ازو وجود فزود
و یا حافظ که "زندگی" را غنیمت میشمرد و برآن بود که با خردورزینمیتوان ارزش زندگی را شناخت و میگفت:
جهان و کارِ جهان جمله هیچ بَر هیچ است
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
به مَأمَنی رو و فرصت شِمُر غنیمتِ وقت
که در کمینگهِ عُمرَند، قاطِعانِ طَریق
بیا که توبه ز لَعلِ نگار و خندهٔ جام
حکایتیست که عقلاَش نمیکُنَد تَصدیق
حلاوتی که تو را در چَهِ زَنَخدان است
به کُنهِ آن نَرِسَد صدهزار فکرِ عمیق
و میدانیم که نیچه با سرودههای حافظ که گوته آنها را برگردان نموده بود آشنائی داشت. و البته در بیزشی فرجامین این گزاره که خردورزی نمیتواند ارزش زندگی را دریابد و یا آشکار کند خود برخردورزی استوارست . دو دیگر این اندیشهی در دم زندگی کردن و خوشبودن که خیامهم به آن بس پافشاری میکند ناشدنیاست. زیرا همگان، مگر توانمندان، نمیتوانند نیازهای خود و خانوادهشان را برای گردآوری خوراک و پوشاک و دیگر نیازهای نخستین بهکنار نهند و در مأمنی همهی وقت خودرا صرف حلاوت چاه زنخدان و لعل نگار و خندهی جام کنند!
خدایِ فیلسوفان در سَر جای دارد، در اندیشه. امّا خدایِ یهودیتبار-- چنان که صوفیانِ ما هم بسیار گفتهاند-- جایِ اصلیاش نه در سر است که در دل٬ در ژرفنایِ نهادِ انسانی. خدایی ست «غیور»، به روایتِ عهدِ عتیق ، که تابِ دیدنِ هیچ خدایِ دیگری را در جوارِ خود ندارد. همان خدایِ یگانهئی ست در دینهایِ ابراهیمی که میخواهد همهیِ خدایانِ دیگر، همهیِ «طاغوت»ها، را از میان بردارد....
کانت که یک پارچه فیلسوف بود و هوادارِ عقل، بزرگترین کشفی که بر بنیادِ اندیشهیِ منطقی کرد این بود که گزارههایِ مابعدالطبیعی، از جمله گزارههایِ اثبات و ردِّ خدا در جایگاهِ علتالعلل، خلافپذیراَند، یعنی دلیلهایِ اثبات و نفیِشان اعتبارِ یکسان دارند و٬ در نتیجه، از نظرِ شناختِ عقلی هیچیک پذیرفتنی نیستند. این که خدا هست یا خدا نیست را با هیچ ضرورتِ عقلی نمیتوان پذیرفت، زیرا هر سرِ آن را که بپذیریم، با اشکالِ منطقی رو به روست. امّا، هنگامی که به مسألهیِ اخلاق رسید٬ خواست که اخلاقی بر بنیادِ استنتاجِ عقلانی بنا کند. زیرا اخلاقی را که تاکنون به پشتیبانیِ خدا و بیم از کیفر یا امید به پاداشِ او بر سرِ پا بود، بیپشتوانهیِ عقلانی دید. پس، بر آن شد که بنا به ضرورتِ اخلاقی یک خدا برایِ آن «بیافریند» تا اخلاق بیپشتوانهیِ مابعدالطبیعی نمانـَد. امّا این اختراعی بود بیهوده. چنین خدایی که دایرهیِ فرمانرواییِ او قلمروِ اخلاق باشد و بس، به دردِ خودِ فیلسوف هم نمیخورد. زیرا نه بیمِ دوزخ در آن است نه نویدِ بهشت، حتّا بیمِ دوزخِ درونی، یعنی ناآرامیِ وجدان. خدایِ او نه یک خدایِ زنده است که جاویدان زنده بماند یا زمانی بمیرد. این خدایی ست که با آدمی سخن نمیگوید. در حقیقت، کانت با آن که در آن مقالهیِ نامدار، با عنوانِ «روشنگری چیست؟» (یا با برداشتی دیگر، «روشنییابی چی ست؟»)، آدمیان را به دلیری کردن در به کار بردنِ عقلِ خویش فرامیخواند، هنگامی که به مسألهیِ اخلاق میرسد، از این حکم پا پس میکشد و این جا خدایی را در کار میآورد که در طرحِ شناختشناسانهیِ وی نمیتواند بگنجد و یا به زور، تنها به عنوانِ ضرورتِ اخلاقی، میگنجد.
در نوشتههای کانت پا به پسکشیدنی در کار نیست. نگرش خداوند کانت با دقت یک معادلهی ریاضی در کتاباَش خُرده گیری بر خِرَدِ ناب the Critique of Pure Reason شناسائی شده است. بر پایهی این شناسائي: اندیشار خداوند او به آوندی بی بَروند Unconditioned ، به آوند هستیئی a being که "به آکنده ضروری" necessary absolutely است، بهسان "آماجال فراجسته" transcendental ideal که در اندیشاری به آوند "نمونهئی از شایانفری" prototype of perfection که ناگزیر ست برای هرچیز که به بروند contingent و آشکار شده در"دنیایِ نودِشین" sensible world ماست دیده شود: آنچه که ما میتوانیم انجام دهیم تا "آزمون نودِشین" sensible experience را با "هستن آکنده" the Absolute Being آشتی دهیم اینست که وَرا-پدیدهی extra-phenomenal راستی را به آوند "درباشهئی فراجسته" transcendental object پیش انگار نمائیم: ما هستن او را پیش انگار مینمائیم اما نمیتوانیم اورا بشناسیم. به زبانی ساده کانت میگوید که انگار هستیئی مانند خداوند که در همهی چگونگیها برترین ست یک بایدست که از آن گزیری نیست. زیرا که هرچگونگی بهناچار بهترینی را دارد.
البته کانت در کتاب 'خُرده گیری به خِرَدِ کارکردی" Critique of Practical Reason که در بارهی منش یا اخلاق است، شناسهئی منشور یا تعریفی اخلاقی را که آقای آشوری به آن پرخیده کردهاند (به آوند "بروندی برای والاترین ارزش اخلاقی زیستن" a condition of the supreme value of moral life) را هم پیشنهاد نموده ولی به هیچ روی نمیتوان آن شناسه را شناسهئی گسسته از انگار خداوند دانست. در این وبلاگ من "روشنوایی چیست؟" کانت را بهفارسی برگردان کردهام . کانت مینویسد حتی یک روحانی موظف است که بخردانه بیاندیشد. هرچند او گمارش یک روحانی را به دو بخش جدا میکند.نخست به آوند یک آموزگار دینی که میباید همه آنچه را کتاب مقدس آموزش مینماید بازگو نماید چون این گمارش اوست و سپس به آوند یک پژوهشگر که سزاواری دارد تا دربارهی خرافات دینی نگرش خویش را روشن کند و شیوهی نگریستن درست را درباره ی آنها پیشنهاد نماید. بنابر این در جایگاه یک آموزگار دینی او چارهئی ندارد بهجز آنکه در موعظه خویش بگوید که بر پایهی نوشتههای کتاب مقدس عمر جهان در حدود ششهزارسالست . اما در جایگاه یک پژوهشگر او میباید بگوید که اگر بر پایه دانش امروز از عمر جهان ۱۳.۸ بیلیون سال میگذرد. و البته میتواند بکوشد تا دلایلی منطقی برای این اختلاف پیدا کند. برای نمون شاید هر یک روزِ کتاب مقدس بر پایهی گردش زمین بدور خورشید نباشد و نمادی از یک روز کیهانی باشد. و یا شاید بتواند بگوید که داستانهای کتاب مقدس داستانهایی نمادین هستند. این گونه ویدایشها در گسترهی باورند و نه دانش. و از این رو درستی یا نادرستی آنها را نمیتوان سنجید.
اما او ، او با دیدگانی که همه چیز را دیده بود میبایست میمرد، او ژرفاها و گودالهای انسان را دیده بود ، همهی نابرازندگیها و زشتیهای نهفتهی انسان را. دلسوزی او هیچ شرمی را نمیشناخت، او به درون همه پلیدترین کنارههای "من" خزیده بود. این زیاده کنجکاو ، زیاده یکدنده، زیاده مهربان میبایست میمرد.این خدا، "خدای فیلسوفان" آشوری نیست که بل همان خدائیست که به نوشتهی جیل فریزر:
نیایشش در کتاب گردآورده برای پالودگی کتاب نیایشهای همگانی the Collect for Purity of The Book of Common prayer برای مسیحیان اینست که " براو همهی دلها گشوده خواهد شد و او دانای همهی هوسها ست و از او هیچ رازی پنهان نمیماند" همان خدایی که در پسالم ۱۳۹ دیدگان خیرهی رخنهگرش سرودهسرا را به گریز وامیدارد.
و اگر داستان ابراهیم را در چارچوب یک تراژدی یونانی برای نیچه باز گویی کنیم و برای نمون به داستان ایفی ژنیا دختر آگاممنون که باید در برابر آرتمیس قربانی بشود بنگریم میبینیم با داستان ابراهیم و آیزاک مسیحیت تفاوت چندانی ندارد -- آرتمیس ایزد دوشیزه شکارچی خود از خدایان است، افی ژنیا نیز مانند آیزاک به شگفتی ازقربانی شدن میرهد و مانند آیزاک بجای او چارپایی قربانی میشود . این داستان چون از فرهنگ یونان برمیخیزد برای نیچه ارجمند میشود. اما تفاوت تراژدی یونانی با داستان آیینی چندان ریشهئی نیست. البته به دید او تراژدی را میباید تفسیر نمود و ازهم پیاده کرد همان کاری که دریدا "ازهم سواسازی" deconstruction مینامد.
نیچه، از سویی، سخت نگرانِ پَسرفتِ انسانِ خداـمردهیِ بی«افق»، انسانِ هیچانگار (نیهیلیست)، به سویِ زندگانیِ نیمهحیوانیِ «واپسین انسان» است. امّا، از سویِ دیگر، در زدوده شدنِ افقِ جهانی که از خدا روشنی میگرفت، افقِ نوگشودهیِ دیگری در رویارویِ انسان میبیند؛ افقِ جهانِ آزاد از وسوسههایِ مابعدالطبیعی و افسانهها و اسطورهها که انسان در آن به نیرویِ ارادهیِ خود٬ میتواند معنابخشِ هستی شود. به عبارتِ دیگر، به مقامِ اَبَرانسان دستیابد و طرحِ انسانباوری را که مدرنیّت در پیش گرفته است به تمامیّت رساند. مرگِ خدا رویدادی ست هولناک برایِ بندهیِ خداوند-گم-کرده، برایِ برّهیِ گم شده از گلّهیِ عیسایِ مسیح. زیرا بر اثرِ آن خورشید فرومیمیرد، تاریکیِ شب همه جا را فرومیگیرد، و افق برینِ هستی ناپدید میشود. و، از سویِ دیگر، همین رویداد افقِ تازهای به رویِ انسانِ دلاورِ مدرن میگشاید، افقِ زندگانیِ انسانِ آزاد از ترسها و خرافههایِ کهن، زندگانیئی که میتواند، به گفتهیِ زرتشتِ وی، شادمانه «به زمین وفادار» مانَد و در آفاقِ مابعدالطبیعه، با فریبِ روشنیهایِ دروغین، در میانِ «دو جهان» سرگردان نگردد.
این بدگمانی هست که چیزی در سنجهگرایی rationalism و حتی درخردوایی هست که موجب این توانایی بیش از اندازه دولت شده ست. این دیدگاه بیشتر در میان چپ آلمان برخاسته است و به هر روی در میان هگل گرایان چپ تا مکتب فرانکفورت خردهگیری بارزی از گشتهشدهگرایی Positivism درباشبودهگرایی Objectivism و سنجهگرایی، میان فن و فناوری و همچنین انتقادی فراوان ازپیوند میان برنامههای بنیانی میان دانش و فن بهکار گرفته میشود. آماج این خردهگیریها آن بود که بستگی میان پیشانگارههای سادهپرداختشدهی دانش ،از یک سو، و ریختهای فراچیرگی dominance را در جامعههای کنونی، از سوی دیگر ، نشان دهد.
بدبینی نووایی به آشکاری از بیهودگیِ دنیای نووا برخاسته ست.
همهی غرب آن غریزههای زشتترین انسان که از آنها نهادینهها نمو مینمودند ، که از آنها آینده نمو میکرد، را از دست داده ست؛ شاید هیچچیز به این همه نمیتواند بر وارون با درونمایهی "روان نووایی" باشد. همه برای امروز میزیند، همه به شتاب میزیند- همه بی بند وبار میزیند؛ و دقیقا این است که همه آن را "آزادی" میخوانند".
انسانیت هنوز هیچ آرمانی ندارد.
اما برادران من به من بازگوئید ، اگر که هنوز انسانیت هیچ آرمانی ندارد - مگر همچنین نیست که انسانیت خود هنوز در ناسزا ست.
به راههائی تازه خواهم رفت. سخنانی نو بر من خواهد آمد؛ به خستگی مانند همهی دیگر آفریدگاران از زبانهای کهن نمو خواهم نمود. روان من دیگر در میان ارواح ازپافتاده گام برنخواهد داشت.
او پسند را، "طعم آری یانه" ، را به آوند ابزاردانش در ماورای درستی یا نادرستی، در ماورای نیکی و پتیارگی به ارکه مینشاند . اما نمیتواند به سنجهاش در داوری زیباشناسی سزاواری دهد زیرا که او در هر دَم از خِرَد نمیتواند توانی مورد نیاز را برای سنجش ارزشها بیابد ، ارزشهایی که به خاطر هنر نووا کاراتر شده اند
امّا این نیچهیِ فیلسوفـشاعر بود که، با دلیریِ فیلسوفانهیِ بیهمتایِ خود، اخلاق را همچون مسألهیِ بنیادیِ فلسفی و بالاترین سدِّ «روشنییابی» طرح کرد. نگرشِ بنیادیِ تاریخیِ او به اخلاق و دیدنِ اخلاق در بسترِ زندگانیِ بهذات تاریخیِ انسان، سبب شد که او ژرفنایِ مسألهیِ زندگانیِ خدا در زیستِ انسانی و زیستِ انسانی در زندگانیِ خدا را ببیند. زیرا با پدیدار شدنِ خدا (و نخست خدایان) در افقِ هستی بر انسان بود که انسان انسان شد و پای به جهانِ نیک و بد و زشت و زیبا نهاد و تاریخِ او بر این بنیاد بنا شد. نیچه با ویران کردنِ بنیادِ عقلیِ وجودِ بیزمانِ مطلق (ایدهباوریِ افلاطون٬ ذاتباوریِ ارسطو) همچون عالمِ وهمِ انسانی، که تکیهگاهِ متافیزیک از یونانِ باستان تا امروز است، و نگریستنِ هستی بر بسترِ زمان و گذراییِ آن، و انسان بر بسترِ تاریخ و گذراییِ آن، خدا را نیز تاریخمند دید و تاریخِ زندگانی و مرگِ او را در تاریخِ اروپا و در جانِ اروپایی با چشمِ فیلسوفانه نگریست.
گ: شاید در اینجا بهتر باشد اندکی در بارهی خردهگیری نیچه از اخلاق اروپا سخن بگوئیم. کتاب "تبار شناسی اخلاق" نیچه که یکی از کتابهای کلیدی روشناندیشی نووای اروپاست European intellectual modernity شاید یکی از تاریکترین کتابهایی باشد که تا بههرگز نوشته شدهاند. به ویژه اینکه این کتاب در بارهی کجروی وگمراهی انسان است ، موجودی که نیچه اورا "حیوان بیمار" میخواند. و در این نوشته او تاریخ دگرریختی این انسان حیوانی را در دامن شهرگاری civilization و اخلاقیت مسیحی برملا میکند. و سپس در بارهی سان تازهئی از انسان که پس از مرگ خدا به هستی خواهد آمد و موجب از میانرفتن فرهنگ اخلاقی مسیحیت میشود سخن میگوید.
ف: برای نیچه اخلاق ساختوستی systematic morality از اشتباهاتی است که چارچوبی در پیرامون شیوهی اندیشیدن، نودشیدن (احساس) و زیستن ما را پدید آورده است: و این نماد برجستهئی از ناآگاهی بنیادین ما در بارهی خودمان و جهانمان میباشد. او در "دانش شادمانه" میبیند که چگونه انسان با چهار اشتباه آموخته و آزموده میشود. ما خویشتن را به ناآکندگی incomplete میبینیم؛ ما خویشتن را با ویژگیهایی داستان مانند میبینیم؛ ما خویشتن را در "ردهئی نادرست" در تراز با حیوانها و گیتهئیک (طبیعت) میسنجیم - به این میانا که خودرا از آنان برتر میگیریم. و به فرجام ما سیاههئی از چیزهای خوب میآفرینیم و سپس این سیاهه را جاودانه و بیبَروَند unconditional انگار میکنیم. او میخواهد که ما به "در فراسوی نیکی و گناه" بیاندیشیم . به باور او این پیشداوریهای ماست که در اینگونه اندیشیدن سدراه ماست. اخلاقیات ما دانشی را انگار میکند که ندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر